حضرت
صادق (ع) فرمود: حضرت رسول ص پس از اینکه نماز صبح را ادا کرد متوجه شد جوانى لاغر
اندام و زرد چهره در مسجد نشسته و سرش را بالا و پایین میبرد، رسول اکرم فرمود:
اى حارث چه گونه شب را بروز آوردى؟ عرض کرد یا رسول اللَّه شب را بروز آوردم در
حالى که یقین دارم.
رسول
اکرم ص از سخنان او در شگفت شدند و فرمودند: هر یقینى حقیقتى دارد حقیقت یقین تو
در چیست؟ عرض کرد: یا رسول اللَّه همان یقین مرا به غم و اندوه کشانیده و شبها
خواب را از دیدگان من ربوده و عطش سوزانى مرا گرفته و دلم از دنیا و آنچه در آن
است ترک گفته است.
اینک
گویا بعرش خداوند مینگرم و میزان عدل خداوندى براى حساب اعمال بندگان نصب شده و
مردم همگان در آن جا اجتماع کرده و من نیز در میان آنها میباشم، گویا مشاهده
میکنم که اهل بهشت در آنجا متنعم هستند و در حالى که بر کرسیها تکیه زده اند به همدیگر
تعارف میکنند.
اینک
اهل دوزخ را مشاهده میکنم که در آن معذب مىباشند و فریاد بر میآورند و من هم
اکنون صداى آتش دوزخ را میشنوم، در این هنگام رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله
فرمود: این بندهاى است که خداوند دل او را بنور ایمان روشن کرده و بعد فرمود: اى
جوان با همین عقیده باقى باش.
جوان
گفت یا رسول اللَّه دعا کن تا در رکابت فیض شهادت را دریابم. حضرت رسول (ص) در
باره آن جوان دعا کردند و او در یکى از غزوات شرکت کرد و بعد از چند نفر به فیض
شهادت نائل گردید.
مشکاة الأنوار