گلستان و بوستان کلام اهل بیت (علیهم السلام)

گزیده ی ناب ترین احادیث از اهل بیت عصمت و طهارت (ع)

گلستان و بوستان کلام اهل بیت (علیهم السلام)

گزیده ی ناب ترین احادیث از اهل بیت عصمت و طهارت (ع)

گلستان و بوستان کلام اهل بیت (علیهم السلام)
--------------------------------------------------------
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا / پروردگارا مرا در هرکار صادقانه واردکن وصادقانه خارج نما وازسوی خود سلطان ویاوری برای ماقرار ده.
--------------------------------------------------------
به امیدآنکه مقدمه سازان ظهورحضرتش باشیم
--------------------------------------------------------
لطفادرمعرفی این وبلاگ به دوستان همت کنید.
لطفا با وضو سخنان اهل بیت را مرور کنید.
آخرین نظرات

حدیث هشتم : آموزش ضمن خدمت برای موسی چگونه بود ؟

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۲۱ ب.ظ

خداوند سبحان به موسی وحی کرد که یکی از بندگان او از دانشی برخوردار است که موسی برخوردار نیست وبه وی گفت اگر به مجمع البحرین برود، او را در آنجا خواهد یافت ودر هر جا که ماهی مرده زنده شد (یا ماهی ناپدید شد) او همان جاست.


موسی تصمیم گرفت که آن مرد دانا را ببیند ودر صورت امکان پاره ای از دانش او را فرا گیرد. موسی این تصمیم خود را با جوان خود در میان گذاشت وهر دو به جانب مجمع البحرین حرکت کردند ویک عدد ماهی بی جانی با خود برداشتند ورفتند تا به مجمع البحرین رسیدند. هر دو خسته شده بودند ودر آنجا کنار ساحل، تخته سنگی بود. لذا به آن تخته سنگ تکیه دادند تا لختی بیاسایند. امّا از ماهی غافل شدند وآن را از یاد بردند. ناگاه ماهی بی جان جنبشی کرد وزنده شد وبه دریا افتاد، یا درهمان حال که مرده بود به آب افتاد وزیر آب رفت وآن جوان ماهی را می دید واز کار آن به شگفت آمده بود. منتها یادش رفت که قضیه را به موسی بگوید. آن دو برخاستند ورفتند تا آنکه از مجمع البحرین گذشتند وچون بار دیگر خسته شدند موسی به او گفت : غذایمان را بیاور که در این سفر سخت خسته وکوفته شده ایم. این جا بود که آن جوان به یاد ماهی وصحنه عجیبی که از آن دیده بود افتاد وبه موسی گفت : وقتی به پناه آن تخته سنگ رفتیم، ماهی زنده شد وبه دریا افتاد وشنا کنان به زیر آب رفت ومن می خواستم موضوع را به تو بگویم امّا شیطان از یادم برد (یا در جای تخته سنگ، ماهی را فراموش کردم وبه دریا افتاد ودر آب فرو رفت.

موسی گفت : این همان است که ما در جستجوی آن بودیم. باید به آنجا برگردیم. پس، از همان راهی که آمده بودند برگشتند ودر آنجا بنده ای از بندگان خدا را که خداوند از جانب خود رحمتی به او داده وعلمی لدنّی عطایش کرده بود، یافتند. موسی موضوع را به او گفت واز وی خواهش کرد اجازه دهد دنبالش برود واو پاره ای از دانش ورشدی که خداوند ارزانیش کرده است بدو بیاموزد. آن مرد دانا گفت : تو قدرت تحمّل کارهایی را که از من مشاهده خواهی کرد وحقیقتشان را نمی دانی، نداری؛ زیرا چگونه می توانی در برابر کارهایی صبر وشکیبایی کنی که از راز آنها اطلاع ندارى؟ موسی قول داد که به خواست خدا صبر خواهد کرد ودر هیچ کاری نافرمانی ومخالفت او نکند. آن دانا بر اساس خواسته ووعده اش گفت : اگر به دنبال من آمدی، نباید درباره هیچ چیز از من سؤال کنی تا اینکه خودم پیرامون آن برایت توضیح دهم.


پس، موسی وآن مرد دانا به راه افتادند تا بر کشتی ای نشستند که عدّه ای سرنشین داشت. موسی از آنچه در ذهن آن دانا می گذشت بی خبر بود. آن مرد دانا کشتی را سوراخ کرد، به طوری که بیم غرق شدن آن می رفت. این موضوع موسی را به تعجّب وا داشت وو عده ای را که داده بود از یادش برد. لذا به او گفت : کشتی را سوراخ کردی که سرنشینان آن را غرق کنى؟ کار ناروایی کردى! مرد دانا گفت : نگفتم که تو هرگز نمی توانی همپای من صبر کنى؟! موسی از اینکه وعده خود را فراموش کرده است عذر خواهی کرد وگفت : مرا به سبب آنچه فراموش کرده ام مؤاخذه مکن ودر کارم بر من سخت مگیر.


آن دو به راه خود ادامه دادند، تا به پسر بچه ای رسیدند. مرد دانا او را کشت. موسی نتوانست خودداری کند وبر او خرده گرفت که : شخص بی گناهی را بدون آنکه مرتکب قتلی شده باشد، کشتى؟! راستی که کار ناپسندی مرتکب شدى! مرد دانا دوباره گفت : آیا به تو نگفتم که هرگز نمی توانی همپای من صبر کنى؟ این بار موسی دیگر عذری نداشت که بیاورد وبدان وسیله از مفارقت او که بدان راضی نبود، جلوگیری کند. لذا از او خواست که مصاحبتش مشروط به سؤالی دیگر باشد؛ اگر برای بار سوم سؤال کرد از وی جدا شود. موسی مهلت خواهی خود را چنین بیان داشت : اگر از این پس چیزی از تو پرسیدم، دیگر با من همراهی مکن واز جانب من قطعاً معذور خواهی بود. مرد دانا پذیرفت.


آن دو مجدداً به راه خود ادامه دادند، تا به آبادی ای رسیدند در حالی که سخت گرسنه شده بودند ، پس از مردم آن آبادی غذا خواستند. امّا هیچ کس از آنان پذیرایی نکرد. در همین هنگام دیواری را دیدند که در آستانه فرو ریختن بود به طوری که مردم از نزدیک شدن به آن پرهیز می کردند. مرد دانا دیوار را درست کرد. موسی گفت : اگر می خواستی می توانستی بابت آن مزدی بگیری واز این طریق سدّ جوع کنیم؛ زیرا ما به این دستمزد احتیاج داریم واین مردم هم از ما پذیرایی نکردند.


مرد دانا گفت : اینک زمان جدایی ما از یکدیگر فرا رسید ومن تو را از راز کارهایی که دیدی ونتوانستی آنها را تحمّل کنی آگاه می سازم. سپس گفت : امّا آن کشتی، از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار می کردند واز طریق آن زندگی خود را می گذراندند وچون آن طرف آنان پادشاهی بود که کشتی ها را به زور می گرفت، لذا آن را سوراخ کردم تا معیوب باشد وپادشاه به آن رغبت نکند.


وامّا آن پسر بچّه، خودش کافر بود حال آنکه پدر ومادرش مؤمن بودند واگر او زنده می ماند با کفر وطغیان خود آنان را هم منحرف می کرد. لذا رحمت الهی شامل حال آنان شد وبه من دستور داد او را بکشم تا خداوند به جای او فرزندی پاکتر ومهربانتر به ایشان عوض دهد ومن هم او را کشتم. وامّا آن دیوار، متعلّق به دو پسر بچه یتیم در این آبادی بود وزیر آن گنجی بود که به ایشان تعلق داشت وچون پدرشان مردی درستکار بود، به خاطر پاکی پدرشان،رحمت الهی شامل حال آن دو شد وبه من دستور داد آن دیوار را بسازم تا اینکه سر پا بماند وآن دو پسر بچّه به سن بلوغ برسند وگنج خود را بیرون آورند. اگر دیوار فرو می ریخت، گنج پدیدار می شد ومردم آن را غارت می کردند.


آن گاه گفت : این کارهایی که کردم، خود سرانه انجام ندادم. بلکه به فرمان خداوند بود وراز آنها نیز آن بود که به تو گفتم. سپس از موسی جدا شد.

میزان الحکمه 11 صفحه 425

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی